نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند | نه هر که آینه سازد، سکندری داند | |
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست | کلاهداری و آیین سروری داند | |
تو بندگی، چو گدایان، به شرطِ مزد مکن | که خواجه خود روش بندهپروری داند | |
غلام همت آن رندِ عافیتسوزم | که در گداصفتی، کیمیاگری داند | |
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی | وگرنه هر که تو بینی، ستمگری داند | |
بباختم دل دیوانه و ندانستم | که آدمیبچهای شیوهی پری داند | |
هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست | نه هر که سر بتراشد قلندری داند | |
مدارِ نقطهی بینش ز خال توست مرا | که قدر گوهر یکدانه جوهری داند | |
به قد و چهره، هرآنکس که شاه خوبان شد | جهان بگیرد اگر دادگستری داند | |
ز شعر دلکش حافظ کسی بُوَد آگاه | که لطف طبع و سخنگفتنِ دری داند |
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد | که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد | |
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای | درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد | |
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار | که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد | |
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش | که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد | |
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع | به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد | |
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد | چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد | |
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس | سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد | |
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ | مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد |
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد | حالتی رفت که محراب به فریاد آمد | |
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار | کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد | |
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند | موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد | |
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم | شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد | |
ای عروس هنر از بخت شکایت منما | حجله حسن بیارای که داماد آمد | |
دلفریبان نباتی همه زیور بستند | دلبر ماست که با حسن خداداد آمد | |
زیر بارند درختان که تعلق دارند | ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد | |
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان | تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد |
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد | دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد | |
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست | خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد | |
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی | حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد | |
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست | تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد | |
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار | مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد | |
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند | کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد | |
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست | عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد | |
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت | کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد | |
حافظ اسرار الهی کس نمیداندخموش | از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد |
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد | بسوختیم در این آرزوی خام و نشد | |
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم | شدم به رغبت خویشش کمینْغلام و نشد | |
پیام داد که خواهم نشست با رندان | بشد به رندی و دُردی کشیمْ نامْ و نشد | |
رواست در بر اگر میطپد کبوتر دل | که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد | |
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل | چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد | |
به کوی عشق مَنِه بیدلیلِ راه قدم | که من به خویش نمودم صد اِهتِمام و نشد | |
فِغان که در طلب گنجنامهی مقصود | شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد | |
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور | بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد | |
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر | در آن هوس که شود آن نگارْ رامْ و نشد |
گل بی رخ یار خوش نباشد | بی باده بهار خوش نباشد | |
طرف چمن و طواف بستان | بی لاله عذار خوش نباشد | |
رقصیدن سرو و حالت گل | بی صوت هزار خوش نباشد | |
با یار شکرلب گل اندام | بی بوس و کنار خوش نباشد | |
باغ گل و مُل خوش است لیکن | بی صحبت یار خوش نباشد | |
هر نقش که دست عقل بندد | جز نقش نگار خوش نباشد | |
جان نقد محقر است حافظ | از بهر نثار خوش نباشد |
تعداد صفحات : 43
درباره ما
همه روز روزه بودن ، همه شب نماز کردن همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد که به روی مستمندی در بسته باز کردن
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی
ارسال لینک
< /BlogLinks>